ایران – دلنوشتهای از یک دانش آموز مریوانی
برای پدری با کوله باری از رنج و مشقت بر شانه هایش
همه افراد خانواده دور هم جمع شده اند ولی در قلبت احساس ناراحتی می کنی آن ناراحتی جای خالی پدرت است که با رنج و مشقت بسیار رفت و دیگر برنگشت.
بند لباست را محکم و محکم تر میکنی که اندامت را زیباتر نشان دهد، بند لباست روی شانه هایت نقش میبندد ولی زخم بند کولی که پدرت بر دوش کشیده است از آن زیادتر است ولی آن را به تو نشان نمی دهد که تو ناراحت نشوی .
جلوی تلویزیون نشسته ای و به اهنگ شاد گوش میدهی ولی آهنگ شاد پدرت شلیک گلوله هایی است که به طرفش پرتاب میشود.
از آزردن حیوانات لذت میبری ولی پدرت برای نجات جان اسبی که بار زندگی و نان او را بر دوش میکشد جان خودش را از دست داد.
عجیب مانده ای ولی از این عجیب تر نمیتواند باشد که پدرت دیشب پا روی مین گذاشت و یکی از پاهایش را از دست داد.
از صدای گرگ و سگ ها ترسیده ای و محکم دستان مادرت را گرفته ای ولی پدرت میان آن همه گرگ و سگ گرسنه باز هم به راهش ادامه میدهد.
اینجاست مرز پاوه و نوسود، اینجا چشمان مردی را میبینم که حتی ثانیه ها را میشمارد تا زود تر به خانه برسد. با صدای شلیک گلوله راننده ترسید و فرمان ماشین از دستش رها شد و چشمان منتظرش برای همیشه بسته شد.
اینجا دستان پیر وناتوان پدر پیرت را میبینم، اینجا پدرم را میبینم که شب و روز را به هم گره زده است و برای خانواده اش زحمت میکشد. اینجا پدرم را میبینم که دو شبانه روز بدون آب و غذا در کمین افتاد و نتوانست حتی در جایش هم تکان بخورد.
بازهم آنجا را تحت سلطه خود در آورده اند ومردمان پاک وبی گناه ومعصوم را میکشند.
در اتاق گرمت نشسته ای و به بیرون مینگری چه سوز سردی! لحظه ای نمیتوان پنجره را بگشایی چون چنان آن سوز بی رحم است که تازیانه بر دوش به کمین نشسته.
آری لحظه ای آنسوتر را ببین آنجا که سرما به استخوانهای پدرت رسیده ،
آری پدرت مرد تنومندی که در میان سوز وسرما منتظر است که راه را برایش بگشایند.با دستهای یخ بسته اش کولی از رنج و مشقت بر شانه هایش تا سفره ما را به نانی خشک بیاراید .
آری دستان پینه بسته پدری که زانوهایش نیز پر از زخمهایی است که روزگار در میان افتادن هایش به او داد تا با هر افتادن او ایستادن رو به ما آموخت تا پیش هیچکس پشت خم نکنیم.
آری پدر پیری که زانوهایش زیر کوله بارش می لرزید ، پشت خمیده اش با بار سنگین دو چندان خمیده تر شده بود طوری که ریش سفیدش به زمین می خورد انگار که در مقابل سختیهای زندگی به سجده درآمده بود.
آری سوز سرما آتش و گرما انگار اینان جهنمیان بهشتی اند بهشتیان سرزمین من.
(برگرفته از سایت حقوق معلم و کارگر -اسفند۱۳۹۵)